پنج سال پس از ۲ اسد؛ چرا جنبش روشنایی مهم است؟
پنج سال از حمله بر جنبش روشنایی میگذرد. در سالهای پس از حمله، وضعیت فضای دموکراتیک بهصورت قابل ملاحظه بدتر شده است. موارد تجمعات اعتراضی که زمانی بخشی از هویت مدنی کابل بود، تقریبا به صفر تقلیل یافته است. فضای فعالیت مدنی بهشدت و گستردگی محدود شده است. برعلاوه، حمله بر جنبش سرآغاز روندی از حملات هدفمند بر شهروندان هزاره در کابل شد که تا کنون بیشتر از یک هزار کشته و چندین هزار زخمی برجای گذاشته است.
در زمانی که نهادهای ملی و دستاوردهای جمعی که با بیش از دو دهه تلاش و سرمایهگذاری ممکن شدهاند، از شکنندگی میلرزند، این یادداشت تلاشی است برای بازخوانی یک تجربهی جمعی که شاید بزرگترین نماد موفقیت و شکست تلاشهای دو دههی اخیر باشد. در مورد اینکه خواست جنبش روشنایی منطقی، قابل دفاع، قانونی و به صلاح همگانی بود، به اندازهی کافی بحث شده است. اینجا من به سه نکته میپردازم تا اهمیت وسیعتر و طولانیمدت جنبش را و به تبع آن، پیامدهای ناگوار زوال آن را در درازمدت توضیح دهم.
دلیل اول و مهم آن، ماهیت خشونتگریز و صلحآمیز جنبش است. خشونت عنصر اصلی تاریخ افغانستان مدرن بوده است. در افغانستان کنونی که در ۱۸۸۰ بنا نهاده شده، مهمترین سرمایه و ابزار سیاسی و منبع مشروعیت قدرت سیاسی خشونت بوده است. در بازار اقتصادی، خشونت ارز اصلی معاملات اقتصادی بزرگ بوده و حتا در لایههای عمیق اجتماعی، خشونت را میشود تعریفکنندهی روابط اجتماعی قلمداد کرد. بدین معنی که خشونت عنصر اصلی حفظ توازن سیاسی-اجتماعی بوده است. جنبش روشنایی، اما تلاش کرد این توازن خشونتمحور را بشکند. خلاف تمام برداشتها و توصیهها مبنی بر بینتیجه بودن دادخواهی مدنی بدون توسل به خشونت بهعنوان ابزار ایجاد تهدید و به چالش کشیدن ثبات، جنبش روشنایی به بسیج صلحآمیز و دادخواهی متداوم برای رسیدن به خواستهایش پناه برد. برای همین، با اینکه هیچ کسی در جنبش بهصورت مشخص تلاش برای الگوبرداری از جنبشهای مدنی موفق مانند جنبش حقوق مدنی امریکا و یا مقاومت غیرخشن گاندی در هند نکرد، مشخصات و مؤلفههای زیادی از این تجربهها را میشد در جنبش بهعنوان یک حرکت جمعی خودجوش و مدنی دید.
اگر جنبش روشنایی موفق میشد حکومت را وادار به برگشتن از تصمیماش کند، الگویی از مبارزهی موفقِ صلحآمیز را بجا میگذاشت. در این صورت، امکان اینکه هر گروهی قبل از دست یازیدن به خشونت بهمنظور رسیدن به اهداف سیاسی، در مورد گزینههای بدیل نیز بیندیشد، بهصورت جدی افزایش مییافت. تا کنون، سوای اینکه یک خواست گروهی چقدر موجه و منطقی بوده و خاستگاه آن چه و کجا بوده، همه تقریبا بدون استثنا به خشونت بهعنوان ابزار رسیدن به آن خواست نگریستهاند. به گونهی مثال، برای همین است که در اغلب موارد، نزاع بر سر نتیجهی انتخاباتها که اصولا باید بزرگترین نماد فضای سیاسی صلحآمیز باشد، امکان خشونت را بهصورت چشمگیر بلند میبرد. جنبش روشنایی فرصت و ظرفیت این را داشت تا توانایی مبارزه صلحآمیز را بهعنوان یک ابزار تأثیرگذار برای کار جمعی از یک امکان بالقوه به بالفعل بدل کند. حمله بر جنبش در واقع این فرصت و ظرفیت را از میان برد.
دومین دلیل اهمیت جنبش، توانایی آن برای جذب و بسیج افراد در لایههای زیرین اجتماع بود. کار سیاسی و فعالیت مدنی معمولا و مخصوصا در بیست سال اخیر متمرکز و محدود به گروهی محدودی از جوانان تحصیلکرده و شهرنشین بوده است. این گروه بهعنوان کسانی که بهصورت طبیعی ظرفیت بهتری برای رهبری و امکان وسیعتری برای دستیابی به قدرت داشتهاند، کماکان هیچ گاهی با متن اصلی جامعه رابطهی معنادار برقرار نکردهاند. ساختار سیاسی فوقالعاده متمرکز و نظام انتخاباتی که به احزاب فرصت آنچنان برای تاثیرگذاری نمیدهد، انگیزه برای بسیج مردم توام با پاسخگویی را از بسیاری گرفته است. یک نمونهی خوب و قابل توجه این «حرکت افغانستان ۱۴۰۰» است که با تلاش جمعی از تحصیلکردهترین، خوشنامترین و کثرتگراترین افراد شکل گرفت اما بهزودی از هم پاشید. افغانستان ۱۴۰۰ نتوانست و یا نخواست مردم را در لایههای پایین جامعه بسیج و به نیروی فعال برای کنش سیاسی بدل کند. بنابراین در افغانستان ۱۴۰۰، تنها افراد متفاوت بود درحالیکه شیوهی کار همچنان فوقالعاده نخبهگرا ماند که بر محور یک جمع کوچک تحصیلکرده، شهرنشین و مرفه در یک جامعه بیسواد، روستایی و فقیر میچرخید. جنبش روشنایی برعکس از متن جامعه شکل گرفت و خلاف سایر تلاشهای جمعی مانند افغانستان ۱۴۰۰ که در آنها اعتبار و موقف افراد بزرگتر از خود داعیه و آرمان سیاسی بودند، همه را در اطراف یک خواست جمعی واضح و تعریفشده گرد آورد. درست است که گروهی بهزودی به سخنگویان و چهرههای جنبش روشنایی بدل شد، اما صدها هزار مرد و زنی که دو بار به جادهها آمدند و اعتراض کردند، بیشتر برای باورشان به حقانیت یک داعیه و یک روایت جمعی بسیج شدند نه به اعتبار افراد.
در دو دههی اخیر، سیاستگران و رهبران سنتی همیشه فضا و اعتبار بیشتر نسبت به نسل نوین (در یک تعریف ارزشمحور نه یک گروه سنی) داشتهاند. مردم بیشتر در اجتماعات و گردهماییهایشان اشتراک کردند و بیشتر به آنها رای دادند. نسلی که خود را داعیهدار ارزشهای نوین مانند روندهای دموکراتیک، حقوق بشر، آزادی بیان، برابری زنان و سایر موارد میدانست، کمتر قادر به رقابت با طیفی از رهبران سنتی بود. یکی از دلایلش شاید پیشینهی حضور رهبران سنتی در میان مردم مخصوصا در روزهای دشوار جنگ بوده باشد. در جنبش روشنایی اما، مردم بهصورت گسترده و خودجوش در اطراف یک داعیه شهروندی بسیج شدند و اجازه دادند آدرسشان در دست یک روایت نسلی تازه باشد. حمله بر جنبش و ناکامی چهرههای مطرح آن در حفظ اعتبارشان در میان مردم ضربهی جدی به امکان انتقال رهبری سیاسی از رهبران سنتی به نسلی از رهبران جوان، لیبرال، دموکرات و کثرتگرا وارد نمود. زوال تدریجی جنبش پس از حمله ۲ اسد بر آن، در واقع فضا برای تقویت موقف رهبران سنتی را فراهم کرد و فاصله میان نخبگان جوان که در محور یک سلسله ارزشهای لیبرال تعریف میشد و مردم در لایههای زیرین جامعه را بیشتر کرد.
سومین دلیل اهمیت جنبش روشنایی ظرفیت بالقوه آن برای شکستن سیاست قومی و تعریف فضای سیاسی کثرتگرا براساس آرمانهای سیاسی و خواستهای مدنی بود. جنبش روشنایی خواست مشخص داشت: در کوتاهمدت عبور خط انتقال برق از مناطق مرکزی و در درازمدت مبارزه با ساختارهای تولیدکننده و ترویجکننده تبعیض. این ادعا شاید کمی متناقض بهنظر رسد که چگونه یک حرکت مدنی که خواستاش بر محور هویت قومی یک گروه خاصی از شهروندان تعریف شده بود، میتوانست فضای سیاسی قومی را متحول کند. دلیلش این است: جنبش داعیهاش را با استناد به مدارک علمی و حرفهای و با رجعت به مواد قانون اساسی و سایر اسناد بنیادی که نظام قانون اساسی کنونی بر آنها استوار است، تعریف میکرد. اینگونه، بحث اصلی روی برابری شهروندان متمرکز میشد تا اینکه معطوف به هویت یک قوم در مقابل دیگران باشد. بنابراین، جنبش خواست دسترسی یکسان به معرفت، ثروت و قدرت را براساس اصل عدالت اجتماعی مطرح میکرد، نه براساس دستهبندی هویتی، نفوس قومی و یا قدرت ایجاد خشونت. اینگونه داعیه برابریخواهانه میتوانست گفتمان جمعی را از تقسیم کمی و سهمیهبندیشده منابع و قدرت رهانیده و معطوف به رفاه جمعی براساس حقوق شهروندی نماید. در نتیجه، هر شهروند صرف نظر از هویت قومیاش میتوانست در این داعیه که در ابتدا متمرکز بر تعیض علیه هزارهها بود، شریک باشد. بنابراین بهمنظور دست یافتن به این هدف، همانگونه که من پنج سال قبل نوشتم، شهروندان غیرهزاره میبایست از جنبش و خواستهایش بدون در نظرداشت مفاد مشخص و مستقیماش از آنها دفاع و حمایت میکردند.
جنبش روشنایی در واقع آغاز به ثمر نشستن سالها تلاش و سرمایهگذاری جمعی پس از شکست طالبان برای تعریف و تقویت یک جامعه آزاد، برابر و کثرتگرا بود. از این دید، جنبش در یک شب و یا یک هفته شکل نگرفت، بلکه حاصل سالها تلاش همگانی بود. به همین صورت، زوال آن شکست یک روایت نسلی هم بود که تبعات آن را امروز بیشتر از روزها و هفتههای پس از ۲ اسد حس میکنیم. حمله بر جنبش و آنچه در پی آمد میشود سرآغاز یک روند تدریجی فروپاشی در نظر گرفت که ما را به امروز رساند. پس از جنبش روشنایی، در یک سیر رو به رشد، فضا برای نقد محدود شد، انگیزه و تعهد برای دادخواهی مدنی کاهش یافت و توقع برای حکومتداری پاسخگو پایین آمد.
یکی از خاستگاههای اصلی ترس جمعی از بازگشت طالبان بهعنوان یک گروه نظامی و یک فکر سیاسی و بیپناهی در مقابل آن، زوال تدریجی گفتمان جمعی ارزشمدار و عدالتمحور، محدودیت فضای باز برای ترویج و تمرین ارزشهای دموکراتیک و کمرنگ بودن گزینههای بدیل برای طالبان است. در چنین وضعیتی، دشوار است با قاطعیت حکم کرد چقدر امکان ایستادگی معنادار و موثر در مقابل طالبان بهعنوان یک جریان فکری خشونتمحور وجود دارد. اما، بازخوانی تجربههای جمعی مانند جنبش روشنایی میتواند کمک کند بدانیم چه فرصتها و ظرفیتهایی برای ادامهی این راه هنوز باقی است که باید حفظ و تقویت شوند. یاد شهدای جنبش روشنایی و صدهای جوانی که قربانی تبعیض و تاریکاندیشی شدند، گرامی باد.
سعید مددی
اطلاعات روز